… آتشهایی که می پزند، آتشهایی که می سازند ؛آتشهای سرد، خنک کننده ،خوب، پاک، روشن،نامرئی، . .. نیرو آن آتش عشق در خدا !! چه کسی به این پی برده است ؟ آتش عشق در روح خدا ، آتشی که همه هستی تجلی آن است ،آتش گرم نیست ،داغ نیست .چرا؟ نیازمندی در آن نیست ،تلاطم در آن نیست، نا استواری ، شک، تزلزل ،
تردید ،نوسان ، وسواس،اظطراب ... نگرانی ،در آن نیست، اما آتش است ،آتشین تر از همه آتشها .آتشی که پرتو یک زبانه اش آفرینش است، سایه اش آسمان است،جلوه اش کائنات است،گرده خاکستر نازک و اندکش کهکشانها است... چه می گوییم ؟!!!
این آتش عشق در خدا !یعنی چه؟آتش عشق که این جوری نیست ..... پس این آتش دوست داشتن است. آری.
آتش دوست داشتن است،عجب ! ؟ منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف میزدم.آتش عشق !؟ آنهم در خدا !؟
نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نیست ، سرد نیست، حرارت ندارد؛ چرا؟ که نیازمندی ندارد؛ که غرض ندارد؛ که رسیدن ندارد،که یافتن ندارد،که گم کردن ندارد ، که به دست آوردن ندارد ،که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد...
منبع : http://www.tesviper.blogsky.com
یک ٬ جلوش تا بینهایت صفرها!
کی بود
یکی نبود
غیر از خدا
هیچ چی نبود
هیچ کی نبود
خدا تنهابود
خدا مهربان بود
خدا بینا بود
خدا دوستدار زیبایی بود
خدا دوستدار شایستگی بود
خدا از سکوت بدش می آمد
خدا از سکون بدش می آمد
خدا از پوچی بدش می آمد
خدا از نیستی بدش می آمد
خدا آفریننده بود
مگر می شود که نیافریند؟
ناگهان ابرها را آفرید
در فضای نیستی رها کرد
ابرهایی از ذره ها
هر ذره
منظومه ای کوچک ٬ نامش : اتم
آفتابی در میان
و پیرامونش ٬ ستاره ای ٬ ستاره هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش
( کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف
تبارک الله احسن الخالقین (آفرین بر خودم بهترین آفرینندگان!).
یعنی: به! ببین چه ساختهام! از آب و گل! روح خودم را در او دمیدم و این چنین شد! و این است که مرا این چنین میشناسد! که خود را میشناسد که گفتهاند: خود را بشناس تا خدا را بشناسی، چه «خود» روح خدا است در اندام تو ای مانی من! ای مبعوث هنرمند بسیار دان من، ای آشنای نازنین گرانبهای نفیس من، ای روخ من، خود من، و من نخستین بار که در رسیدم آن من پولادین خویش را که غروری رویین بر تن داشت، غروری که با هر ضربهای که روزگار بر آن فرود آورده بود و هر گرزی که حوادث بر سرش کوفته بود سختتر گشته بود، بر قامتش فرو شکستم که در راه طلب این اول قدم است، چه غرور حجاب راه است که گفتهاند: «نامرد غرورش را میفروشد و جوانمرد آن را میشکند، نه به زر و زور، بل بر سر دوست که غرورهای بزرگ همواره بر عصیان و صلابت سیراب میشوند و یکبار از تسلیم و شکست سیراب میشوند و سیرابتر و آن بار آن هنگام است که این معامله نه در کار دنیا است که در کار آخرت است و آدمیان بر دوگونهاند: خلق کوچه و باازر که سر به بند کرنش زور میآورند و گزیدگان که سر به لبه تیغ میسپارند و به ربقه تسلیم نمیآورند، دل به کمند نیایش دوست میدهند و بسیار اندکاند آنها که در ظلمت شبهای هولناک شکنجه گاهها و در آغوش مرگی خونین یک «لفظِ» آلوده به ستایشی نگفتهاند و یک «سطر» آغشته به خواهشی ننوشتهاند و آنگاه در غوغای پرهراس کفر و زور و خدعه و کینه قیصر سر بر دیوار مهراوه ممنوع نهادهاند و در برابر «تصویر» مریم- زیباترین دختران اورشلیم، مادر عیسی روح الله، مسیح کلمة الله، مریم همسر محبوب تئوس که اشباه الرجال قرون وسطی همسر یوسف نجارش میخواندند- غریبانه اشک ریختهاند، دردمندانه گریستهاند و سرودها و دعاهای گداازن از آتش نیاز و از بیتابیطلب را از عمق نهادشان به سختی بر کشیدهاند و سرشار از شوق و سرمست از لذت بر سر و روی تصویر «او» ریختهاند».
این متن انقدر زیباست که من بالای 10 دفعه خوندمش
...آن شب من نیز خود را بر بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس پرستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته به بازی افسونکاری شنا می کنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر می نوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین - که هرشب، دست ناپیدای الهه ای آن را از گوشه آسمان، آرام آرام، به گوشه ای دیگر می برد - سر زد و آن جاده روشن و خیال انگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت می پیوندد: "شاهراه علی"، "راه مکه"! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم! کهکشان! و حال می فهمم که چه اسم زشتی! کهکشان، یعنی از آنجا که کاه می کشیده اند و اینها هم کاه هایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاه های لوکس مردم آسفالت نشین شهر آن را کهکشان می بینند و دهاتی های کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه می رود.
منبع :http://www.tesviper.blogsky.com
حالا بر خواسته ام!
چه ها می بینم؟
چه دنیایی است!چه زمینی چه آسمانی....!
دیگر زمینی نیست و همه آسمان است !
هستی سردری است آبی رنگ ! ملکوت فرود آمده است ! ماورا پرده بر انداخته است! آسمان بهشت بر چشمهای مجذوب من به لبخند بوسه می زند. آسمان های عرش خدا در قطره گرم اشک من غوطه می خورد ....
چه آسمانهایی !
به پهنای عدم ! به جلال خدا! به گرمای عشق! به روشنایی امید ! به بلندی شرف! به زلالی خلوص! به آشنایی انس به پاکی شکوه زیبا و مهربان دوست داشتن...!
چه می گویم؟
کلمات تنبل و عاجز و آلوده را کجا می برم؟ خاموش شوید ای کلمات ! از چه سخن می گو یید؟
و من اکنون در آستانه دنیایی ایستاده ام که در برابرم آنچه از آن دنیای خورشید و خاک و زندگی به چشمم می آ ید سکوت است و بس....